حرف دل



فقط میتونم بگم خانواده .خانواده.خانواده

وقتی دختری که بچست چادر سرش میکنه پدرش بوسش میکنه و بهش آفرین میگه .برادرش یا خواهرش بهش لبخند میزنه یا تو بچگی با مادرش مسجد میره و اونجا اسم خانم فاطمه زهرا و حضرت زینب رو میشنوه بزرگ میشه بهترین حجاب رو انتخاب میکنه

وقتی دختری که بچست مادرشو میبینه که خودشو خوشکل میکنه میره بیرون و باباش هیچی نمیگه .وفتی دختری که بچست تو مراسمات قاطی میرقصه و مادر و پدرش هیچی نمیگن  معلومه بزرگ میشه چه پوششی انتخاب میکنه

این حجاب تقصیر هیچکدوم از دخترا نیست نیست نیست.

چرا با این گشت ارشادا غرورشونو خورد میکنین .مگه تا بوده این طوری نبوده که با زور نمیشه چیزی رو به کسی القا کرد .بعد چه فرقی با زمان رضاشاه میکنه که با زور چادر رو میخواستن بردارن ولی مردم بیشتر مقاومت کردن .خودتون قضاوت کنین این کارا فایده داره؟

بازم میگم خانواده.خانواده.خانواده

شهید محسن وزوایی(ققنوس فاتح)


-

شهید محسن وزوایی

تا حالا اسم این شهید به گوشتون خورده بیشتر ایرانیا نمیشناسنش یا اگه بشناسنش اطلاعات کمی در بارش دارن .واقعا خیلی ناراحت کنندست که یه فردی مثل خوده من تاریخ تولد و اسم خواهر و برادر بازیکن ها یا بازیگرهای خارجی رو میدونم  کسایی که بود یا نبودشون برای من فرقی نمیکرد و من به زندگیم ادامه میدادم  ولی کسانی رو که زندگیمو بهشون مدیونم و از هرکس دیگه بیشتر شرمندشونم  رو اصلا نمیشناسم .بزارین کمتر حرف بزنم اول به طور خلاصه و جامع شهید محسن وزوایی رو براتون معرفی کنم

شهید محسن وزوایی متولد 8 مرداد 1339 تهران.

فردی باهوش و ورزشکار و با مطالعه که در دوران دبیرستان با دوستان بهایی خود گفت و گوهای مذهبی زیادی داشت .

رتبه 1 مهندسی شیمی دانشگاه صنعتی شریف در سال 55 بودند در سال 1358 به همراه دوستانشون لانه جاسوسی را تسخیر کردند در ضمن سخنگوی دانشجویان تسخیر لانه جاسوسی هم بودن یعنی فیلم های زیادی از حرف های ایشون هست که به شخصه من ندیدم لازم به ذکره که ایشون از مبارزهای رژیم طاغوت بودند و در اون روز ها کمتر در خانه مینشستند .بعد از تسخیر لانه جاسوسی به همراه چند تا از دوستان خودشون به مناطق محروم رفتند و به کارهای سازندگی پرداختند(به شخصه واسه منه دانشجو یه الگویه کاملند).

میرسیم به اصل ماجرا یعنی زمانی که وارد سپاه میشن و در زمان جنگ به جبهه غرب اعزام میشوند 

شاید تا حالا اسم تپه های بازی دراز و عملیات ولایت فقیه در گیلانغرب به گوشتون خورده باشه .ایشون  فرمانده گردانی بودند که تپه بازی دراز رو ازاد کردند .حالا زیبایی این عملیات به این بوده از کل اون همه رزمنده هایی که برای ازادسازی رفته بودند 6نفر زنده موندند و این 6نفر تپه ها رو ازاد کردند و بیش از 250 تا اسیر گرفتند که به نظر من در دنیا بی نظیره .جالبش اینه که یکی از فرماندهان عراقی بعد از اسیر شدن از رزمنده ها میپرسه فرمانده شما کیست اون ها هم به خاطر مسائل امنیتی یکی دیگه رو نشون میدن اون فرد میگه:نه این فرمانده شما نیست .فرمانده شما فردی سوار بر اسب سفید هست که ما هرچه به او تیر میزدیم اثر نمیکرد.(واقعا  من که شگفت زده شدم اگه رزمنده های ما در کنار شجاعت ایمان نداشتند فکر نمیکنم ما الان اینجا میبودیم  میشدیم مثل عراق و افغانستان شایدم بدتر .ما مدیون اوناییم )

شهید وزوایی در این عملیات از ناحیه گلو مجروح میشن بعد از عملیات به تهران میان (البته بگم این عملیات همین یه ذره نبود خیلی بیشتر از این ها بود و چند تا  بود ).این بار مامور میشن  به جبهه جنوب بروند .

اسم دوکوهه به گوشتون خورده شایدم رفته باشین دیده باشین .(قدمگاه شهدا).تیپ 27 محمد رسول الله به فرماندهی حاج احمد متوسلیان  در اونجا مستقر میشن .گردان های حبیب و مقداد و ... رو تشکیل میدند نیروهارو اموزش میدند برای عملیات فتح مبین  که عملیات مهمی بود شهید وزوایی در این عملیات  فرمانده گردان حبیب بودند که نقش تایین کننده ای داشتند .در اغاز عملیات که گردان حبیب پیش روی میکنه بعد از مدتی متوجه میشن که راه رو گم کردند و راه نجاتی ندارند در اونجا بوده که شهید وزوایی به اقامه نماز میپردازه و دستشو به اسمون میگیره و از خدا کمک میخواد بعدش بلند میشه  و راهی رو انتخاب میکنه و با بچه های گردان به اون طرف میرن .که موفق میشن و خدا بار دیگه دست رزمنده های ما رو میگیره .این عملیات در پایان با موفقیت به پایان میرسه فقط در این عملیات شهید وزوایی مورد اثابت مستقیم گلوله قرار میگیره و هیچ جای سالم در بدنش باقی نمیمونه  طوری که اولش فکر میکنند شهید شده و هیشکی فکرشو نمیکرد نجات پیدا کنه .بعد از حدود یه ماه که در بیمارستان بستری بودند مرخص میشن و دوباره عزم جبهه میکنند که با مخالفت خانواده مواجه میشوند مادر ایشان میگویند:به هیج وجه راضی نمیشدم که برود و او میگفت باید برود کربلا .و من میگفتم من دلم اب نمیخورد تو کربلا را ببینی  ولی او حرفی به من زد که همیشه یادم میمونه:مادرجان من کربلا رو برای خودم نمیخوام برای نسل اینده میخوام).

پس از بازگشت دوباره به جبهه جنوب این بار عملیات سرنوشت سازه ( الی بیت المفدس ) شروع میشود که فرماندهی محور عملیاتی محرم که از 6گردان تشکیل شده بود برعهده شهید وزوایی میفتد.در ساعت 24 روز 5شنبه نهم اردیبهشت 1361 عملیات الی بیت المقدس با رمز یا علی ابن ابی طالب اغاز شد .عملیاتی سرشار از سختی .عشق .ایمان .هدف .مقاومت .درس .ایثار .... و سرانجام در این عملیات بود قبل از ازادسازی خرمشهر شهید وزوایی به ارزوی دیرینه خود رسید .

در اینجا میخوام از همتون دعوت کنم که کتاب (ققنوس فاتح) بیست روایت شفاهی از سرگذشت سراسر ایثار و پیکار دانشجوی شهید محسن وزوایی نوشته گل علی بابایی رو حتما بخونید .کتاب عالی ایه .

خوب در قسمت اخر میخوام قسمتی از وصیت نامه این شهید رو بزارم که میتونین به همراه عکس ها در ادامه مطلب ببینین  .قبلش از همتون عذر خواهی میکنم من دست به قلمم زیاد خوب نیست .منتطر نظرهاتون هستم در ضمن بهم بگید در پست بعدی درباره چی بنویسم .ممنون


ادامه نوشته

نماد مقاومت شهید ناهید فاتحی کرجو

                یاس کبود 


امام صادق فرمودند:اهل حق تا بوده اند همیشه در سختی قرار داشته اند.اما بدانید که دوره این سختی کوتاه است.ولی اسایش طولانی در پی دارد.

یاس کبود

بازده ماه اسیر بود و بعد هم زنده به گورش کرده بودن .وقتی پیداش کردیم موهای سرش رو تراشیده بودن و همه ی ناخناش رو کشیده بودن همه جای بدنش کبود بود و سرش هم شکسته .خانم های مسن نمی ذاشتن جوونا برن توی غسال خونه  وقتی هم که اومدن بیرون قدرت تعریف کردن نداشتن .

خدا رحمتش کنه دختر کم حرف و ارومی بود ولی وقتی می خواست حدیث و روایت یا داستان بگه حسابی تلافی می کرد و از گفتن خسته نمی شد.

شهیده ناهید فاتحی کرجو

تولد:1344

شهادت:1361

علت شهادت:زنده به گور شدن توسط کوموله های کردستان

برگرفته از :فاتح هشمیز


خاطره

ماجرای پناهنده شدن دو سرباز عراقی به ایران

کردستان ,ارتفاع هزار قله .روی تپه های مقابل ,پایگاه داشتیم .من هم مسئول یک پایگاه بودم .نیروی کم سن و سالی داشتیم که به خاطر سن کم و بدخوابی بیشتر اوقات نزدیک صبح می گذاشتمش نگهبان تا از طرفی هوا روشن بشه و از طرفی هم خوب بخوابه و مشکلی جهت بیدار کردنش نداشته باشیم .

حدودا ساعت چهار بود که به سراغش رفتم تا بیدارش کنم.طبق معمول من رو با مادرش اشتباه گرفته بود .من تکونش میدادم اونم غلت میخورد و می گفت:خوابم میاد.منم طبق معمول با خنده میگفتم:پاشو مامانجون قربونت بره مدرسه ات دیر نشه و...!اخرالامر هم با یه تشر بیدار میشد.اسلحه و مهماتش رو برمیداشت و غرغرکنان می رفت سنگر نگهبانی .باید تا سنگر هم همراهیش می کردیم تا خواب از سرش بپره و در عالم خواب و بیداری سر از بغداد درنیاره.

یک شب رسوندمش پست نگهبانی .طبق معمول و سفارشات همیشگی :مواظب باش خوابت نبره یه مملکت به امید خدا و پشم های بیدار تو راحت خوابیده و...!و برگشتم سنگر خودم  و از بس خسته بودم سرم به پتو نرسیده خوابم برد که ناگهان صدای شلیک تیر مرا از خواب بیدار کرد .از سنگر پریدم بیرون .تیراندازی از طرف سنگر اقای کاظمی بود .اسلحه رو برداشتم خودم رو به سنگرش رسوندم که یه دفعه با دیدن صحنه ای خشکم زد .

نگهبان خوش خواب پتوی روی جعبه مهمات رو کف سنگر پهن کرده بود و اسلحه رو بغل کرده بود و خروپف میکرد.

با چندتا تکون بیدارش کردم تا چشمش باز شد به سمت سنگر اجتماعی دوید .

گفتم :کجا؟

گفت:برم بچه هارو بیدار کنم.

نگاهش کردم و گفتم :لازم نکرده همه بیدارن فقط اون که باید بیدار باشه خواب مونده...

تیراندازی عراقی ها همراه شد با جملات عراقی ها  که به فریاد نزدیک تر بود تا حرف زدن با هم تعجب کردم.نمیفهمیدم چی میگن اما بازار ترجمه های شکمی شروع شد

یکی می گفت:میگن بیاین اسیر بشین .

یکی میگفت:نه بابا میگن همتون محاصره اید.

یکی دیگه می گفت:دارن نیروهاشون رو هدایت می کنن تا اماده حمله  بشن و ...

که من به بچه ها گفتم :خوب دقت کنید .بذارید جلو بیان بعد امونشون ندید.تکه تکه میشیم اما تن به اسارت نمیدیم.(جاتون خالی)چندتا تیکه حماسی برا بچه ها اومدم بعد سه تا ار پی جی زن و دو قبضه نارنجک تفنگی و یک قبضه خمپاره شصت روی تپه رو کف شیار روانه کردم یک اتیش تهیه مختصر به راه انداختیم .خط ارام شد .تو دلم به خودم افرین گفتم.

نماز صبح رو که خوندم .هوا داشت کم کم روشن میشد .به اتفاق چهار نفر از بچه ها روانه کف شیار شدیم که اگه عراقی ها معبری باز کردن یا جنازه ای جا گذاشته اند و... احتمال میدادیم یه گروه گشت ضربت عراقی ها بود .از ارتفاع سرازیر شدیم .نزدیک کف شیار زیر یک صخره چیزی دیدم که خندمون گرفت .از بس خندیدیم دل درد گرفتیم.

دو عراقی درحالی که یکی از اونها خودش رو خراب کرده بود .زیر صخره کز کرده بودند .اونارو اوردیم پایگاه.

در بازجویی متوجه شدیم این مادر مرده ها از تاریکی شب استفاده کرده از نیروهای عراقی جدا شده و خودشون رو به ما رسوندند تا پناهنده شوند .تا نزدیکی سنگر نگهبانی جلو میان .وقتی به سنگر میرسن متوجه میشن اقای نگهبان خواب تشریف دارند .برمی گردند تا با فاصله چند تیر هوایی شلیک کنند تا نگهبان بیدار بشه و بعد بهش بگن ما قصد پناهنده شدن داریم.

اما سر و صدای عراقی ها بابت این بوده که به ما حالی کنند ما قصد جنگ نداشته و امده ایم تسلیم شویم .

راوی:محمد احمدیان


شهید مهدی باکری

سلام به دوستان کل بعد از مدتی میخوام پست بزارم درباره شهید مهدی باکری که دومین برادر از برادران باکریه مه به گوش همتون اشناست ولی من خودم خیلی چیزا درباره مفقوالجسد بودنشون شنیدم ولی داستان زندگیشونو نمیدونستم تا اینکه اتفاقی وصیت نامه شهید مهدی باکری افتاد دستم  حرف های ایشون همیشه تو گوشمه و سعی میکنم توجه همیشگی به حرفاشون داشته باشم اما ترجیح دادم قبل از اینکه وصیت نامه رو بزارم اول زندگی نامشون رو بزارم و بعدش  وصیت نامشون رو .

امید وارم خوشتون بیاد 


زندگی قبل از جنگ

مهدی باکری در سال ۱۳۳۳ در میاندوآب و در خانواده‌ای مذهبی به دنیا آمد. در همان آغاز کودکی مادرش را از دست داد. او و دوستانش نقش مهمی در برپایی تظاهرات شهر تبریز در ۱۵ خرداد ۱۳۵۴ و ۱۳۵۵ داشتند. همان زمان وی توسط ساواک شناسایی شد و بارها برای بازجویی به ادارهٔ امنیت برده شد اما چون مدرکی علیه او نداشتند تحت نظر آزاد شد. پس از اخذ دیپلم وارد دانشگاه شد و در رشته مهندسی مکانیک شروع به تحصیل کرد. در حین دوران تحصیل خبر شهادت برادرش، علی باکری را به وی دادند. بدین ترتیب او دومین عضو خانواده خویش را نیز از دست داد.

با پیروزی انقلاب ایران باکری نقش فعالی در سازماندهی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی داشت. مدتی هم دادستان دادگاه انقلاب ارومیه شد. او همزمان با فعالیت در سپاه، مسئوولیت شهرداری ارومیه را نیز بر عهده گرفت. با شروع جنگ ایران و عراق ازدواج کرد و بلافاصله پس از ازدواج (روز بعد از ازدواجش) عازم جبهه‌ها شد.

حضور در جبهه

مهدی باکری در مدت کوتاهی مدارج ترقی را در جبهه طی کرد. در عملیات فتح المبین با عنوان معاون تیپ نجف اشرف توانست در کسب پیروزی موثر باشد. در همان عملیات از ناحیه چشم مجروح شد. پس از بهبود به جبهه بازگشت و در عملیات‌هایی چون عملیات بیت‌المقدس، رمضان، مسلم بن عقیل، والفجر مقدماتی، والفجر ۱ تا چهار و عملیات خیبر در سمت‌های مختلف شرکت کرد. در مجموعه عملیاتهای والفجر با عنوان فرمانده لشکر عاشورا در جبهه حضور داشت.

در عملیات خیبر زمانی که خبر کشته شدن برادرش را به وی دادند، بدون ابراز اندوه با خانواده‌اش تماس گرفت و چنین گفت:

شهادت حمید یکی از الطاف الهی است که شامل حال خانواده ما شده‌است.

در حین عملیات بدر و در حالیکه دشمن بعثی با محاصره کامل سربازان تحت امر باکری در جزیره مجنون در حال زدن تیر خلاص به سربازان مجروح باقی مانده بود، احمد کاظمی و محمود دولتی با اصرار از وی می‌خواهند که با عبور از دجله و پیمودن فاصله۷۰۰ متری که میان خط اول و خط دوم حمله جان خود را نجات دهد؛ ولی این درخواست هربار با جواب منفی وی روبرو می‌شد تا اینکه بر اثر اصابت تیر مستقیم سربازان عراقی در تاریخ ۲۵ بهمن ۱۳۶۳ کشته شد. در این هنگام در حالی که یاران او سعی در انتقال پیکرش بوسیله قایق به عقب را داشتند قایق هدف اصابت شلیک مستقیم آر پی جی یکی از سربازان بعثی قرار گرفته، در اروند رود غرق می‌شود. پیکر وی و سایر سربازانش هیچگاه یافت نشد و وی همچنان مفقودالجسد می‌باشد. بزرگراه شهید باکری در غرب تهران به یابود وی نامگذاری شده‌است.


روحش شاد


وصیت نامه شهید مهدی باکری


به نام خدا

یا الله , یا محمد,یاعلی,یافاطه زهرا,یاحسن,یاحسین,یامهدی(عج) و تو ای روح الله

و شما ای پیروان صادق شهیدان .خدایا چگونه وصیت نامه بنویسم در حالی که سراپا گناه و معصیت و نافرمانی ام .گرچه از رحمت و بخشش تو ناامید نیستم ولی ترسم از این است که نیامرزیده از دنیا بروم.می ترسم رفتنم خالص نباشد و پذیرفته درگاهت نشوم .یا رب العفو ,خدایا نمیرم درحالی که از ما راضی نباشی.ای وای که سیه روز خواهم بود.

خدایا چه قدر دوست داشتنی و پرستیدنی هستی !هیهات که نفهمیدم.یا اباعبدالله شفاعت! اه چقدر لذت بخش است انسان اماده باشد برای دیدار رویش ,و چه کنم  که تهیدستم ,خدایا تو قبولم  کن.سلام بر روح خدا ,نجات دهنده ما از عصر حاضر,عصر ظلم و ستم,عصر کفر و احاد,عصر مظلومیت اسلام و پیروان واقعی اش.عزیزانم شبانه روز باید شکرگزار خدا باشیم که سرباز راستین صادق این نعمت شویم و باید خطر وسوسه های درونی و دنیافریبی را شناخته و برحذر باشیم که صدق نیت و خلوص در عملتنها چاره ساز است.ای عاشقان  اباعبدالله بایستی شهادت را در اغوش گرفت ,گونه ها بایستی از شوقش سرخ  شود و ضربان قلب تندتر بزند .بایستی محتوای فرامین امام را درک و عمل نمائیم تا بلکه قدری از تکلیف خود را در شکرگزاری بجا اورده باشیم .وصیت به مادرم و خواهران و برادرانم و اهل فامیل بدانید اسلام تنها راه نجات و سعادت ماست . همیشه بیاد خدا باشید و فرامین خدا را عمل کنید ,پشتیبان و از ته قلب مقلد امام باشید ,اهمیت زیاد به دعاها و مجالس یاد اباعبدالله و شهدا بدهید که راه سعادت و توشه اخرت است.همواره تربیت حسینی و زینبی بیابید و رسالت انها را رسالت خود بدانید و فرزندان خود را نیز همانگونه تربیت کنید تا سربازانی با ایمان و عاشق شهادت و علمدارانی صالح وارث حضرت ابوالفضل برای اسلام ببار ایتد.از همه کسانی  که از من رنجیده اند و حقی برگردن من دارند طلب بخشش دارم و امید دارم خداوند مرا با گناهان بسیار بیامرزد

 

خدایا مرا پاکیزه بپذیز



کتاب تپه جاویدی و راز اشلو


تو این پست تصمیم گرفتم کتاب معرفی کنم اونم با مضمونه دفاع مقدس با توجه به اینکه تابستونه و وقت ازاد برای کتاب خوندن بیشتر

تپه جاویدی و راز اشلو کتابی که منو خیلی تحت تاثیر گذاشتی کتابی که درباره زندگی شهید بزرگوار جاویدی هست که اهل فسا هستن و با ادم های دیگه فرق میکنن نمیتونم ماجراهای کتابو بگم ولیییییی ناگفته نماند که این کتاب  بعد کتاب دا  تاثیرات زیادی رو من گذاشت مخصوصا سوره واقعه .اگه کتابو بخونید خودتون متوجه میشید.

والسلام

وصیت نامه شهید شیخ محبوبی


اخرین نامه

شهید حجت شیخ محبوبی در اخرین نامه اش که 4 روز قبل از شهادتش برای خانواده اش می نویسد چنین اورده است:

...اکنون که زمان ان فرا رسیده تا کوله بار غم دنیا را بر بندم و شما را ترک گویم و به جوار حف تعالی بپیوندم خواستم تا موقعی که وسایل شخصی ام را باز می کنید چند کلمه ای را عرض ادب کرده باشم.

خانواده عزیزم وقتی که دستور فرماندهی گردان سلمان برای حضور در خط مقدم به من ابلاغ شد وجودم سراپا شوق و اشتیاق شد انگار که به سوی حق تعالی پرواز می کنم.

... و اکنون که کیسه  انفرادی ام را بسته ام و توسط شما باز خواهد شد دلم میخواهد بر لب هایتان لبخند رضایت باشد و شاد باشید که امانت خود را به خدا سپردید.

دلم میخواهد که موقع باز کردن ساکم افتخار کنید که  لباس فرزند رزمنده تان را باز می کنید.

دوست دارم خانواده ام در میان مردم الگو و نمونه و همیشه در کارهای خیر پیشتاز باشند .

 و همچون کوه در مقابل ظالمان ایستادگی کنید

شهید عارف عارف احمدی


قسمتی از یادداشت های شهید عارف عارف احمدی

پرورگارا بگذار قشنگ ترین کبوترهارا برای تو به پرواز در اورم

بگذار زیبا ترین ندای عشق را برای تو بسرایم بگذار به یاد تو زنده باشم و به یاد تو بمیرم

بار الها .معبودا.مرا دریاب

ای معبود من مرا انچنان گرفتار و شیفته خود کن تا تولد و مرگ لحظه ای عمرم تنها و تنها برای تو باشد تا عاشق نسیم عاشقانه شهادت در راه تو باشم ...

در شراب وصلت ای حی توانا

عاشق مستانه ی عشق تو هستم

در غم هجرانت ای معبود یکتا

زائر دیوانه ی وصل تو هستم

عارف 11/9/65

شهادت!

 

شهادت!

دل هامان همه ابری بود.

جایی باران زد و جایی رعد و برق ...

جمعی پرواز کردند و جمعی پروا از پرواز ...

مگر مردگان هم شهید می شوند که ما هم شهید شویم!؟

شهادت تنها برای زنده هاست...

انانکه یک عمر مرده اند یک لحظه هم شهید نخواهند شد...

می گویند جایشان خالی است.غافل که در نظام تکوین هیچ جایی خالی نیست ...

شهادت یعنی ماندن برای نماندن و نماندن برای ماندن شهادت یعنی ماندن...

ما که ماندیم رفتیم و انانکه رفتند ماندند...

خدایی که حی است شهید است ... و هرکه شهید است حی...

بالت شکسته است اگر غمت مباد!شهادت بال نمی خواهد حال می خواهد...بال را پس از شهادت می دهند .نه پیش از ان...

پرنده ها به حال ما غبطه خواهند خورد روزی که بی بال پرواز کنیم .

اگر خدا شهید نبود احدی شهید نمی شد...

هرکه خدا را بیش از خود دوست بدارد بی شک شهید خواهد شد...

شهادت داستان ماندگاری انانی است که دانستند دنیا جای ماندن نیست ...

به اشک اگر وضو سازی و به امام عشق اقتدا کنی شهادت نمی دهی شهادت می گیری ...

و سلام را در بهشت خواهی داد

السلام علیک ایهاالنبی و رحمه الله و برکاته